• شماره های پیشین

    • فهرست مقالات تاریخ نگاری فلسفه

      • دسترسی آزاد مقاله

        1 - سخن سردبیر
        دکتر حسین کلباسی اشتری
        در شماره گذشته، از وجود روايتهاي مختلف ـ و بلكه متضّاد ـ درباره فيلسوفان سلف سخن گفتيم. اكنون پرسش قبلي را به تحليل و واكاوي ميسپاريم: 1. اگر مناط ارزيابي روايتها، تقدم و تأخر صرف باشد، روشن است كه اين مناط سست ومتزلزل است. زيرا تحليل و معرفي متأخرين نميتواند اعتبار مط چکیده کامل
        در شماره گذشته، از وجود روايتهاي مختلف ـ و بلكه متضّاد ـ درباره فيلسوفان سلف سخن گفتيم. اكنون پرسش قبلي را به تحليل و واكاوي ميسپاريم: 1. اگر مناط ارزيابي روايتها، تقدم و تأخر صرف باشد، روشن است كه اين مناط سست ومتزلزل است. زيرا تحليل و معرفي متأخرين نميتواند اعتبار مطلق علمي داشته باشد؛ درست از اين حيث كه پژوهشهاي آينده ممكن است همين روايت اخير را نادرست اعلام كرده و حتي به روايتهاي متقدمان رجوع كنند. اينكه ارسطوي متقدمان بدليل نگارش و تأليف اثولوجيا، ارسطويي است منحول و مجعول، اولاً برمبناي برخي فرضيات و تبيينات احتمالي بيان شده است و ثانياً از كجا معلوم كه بخشي از آثار فيلسوف، در ارزيابي بعدي از او سلب يا برعكس برخي ديگر به وي منتسب گردند؟ چنانكه ورنريگر در كتاب ارسطوي خويش، بسياري از برداشتهاي متأخران درباره آثار ارسطو را مورد نقد جدي قرار داده است. 2. برابر گزارش مورخان قديم همچون ديوگنس لائرتيوس، سوتنيوس و حتي پلوتارك، بخش قابل توجهي از آثار متقدمان هم اكنون در اختيار ما نيست. آنگونه كه اين مورخان مينويسند، اين آثار بعضاً مشتمل بر مطالبي بوده كه با چهره امروزي اين فيلسوفان كاملاً تفاوت دارد؛ براي نمونه، در فهرست آثار ارسطو، نوشته‌هايي هست كه گرايش اشراقي و افلاطوني وي را بمراتب بيش از آنچه كه امروز از آن سخن ميرود، به نمايش ميگذارد؛ گذشته از آنكه برخي آثار برجسته اين فيلسوف را نوشته يا سخن مستقيم او ندانسته و افزوده‌هاي شاگردان و اتباع تلقي كرده‌اند؛ مانند بخشهايي از مابعدالطبيعه، سياست و اخلاق نيكوماخوس كه در طي قرون متمادي، دستخوش تغييرات فراوان واقع گرديده است. 3. وجه غالب بسياري از تحليلهاي متأخر در باب حكماي سلف، بويژه پيشاسقراطيان آنست كه جنبه اشراقي، عرفاني و الهي را از آنان سلب كرده و جنبة مادي، تجربي و حتي غيرديني را به آنان تحميل نمايند. نگرشهاي تحصلّي، افراطي و علم‌زده‌يي از اين دست، بجاي معرفي واقعيت، به تحريف آن مي‌انجامد و بزرگترين آسيب آن، دور شدن از فهم تاريخي و انقطاع از رهيافتهاي پديدارشناسانه است. با گفتن اينكه فيلسوفان ملطي و الئائي و ايوني طبيعت‌شناسايي بيش نبوده‌اند، جز اينكه امكان فهم دقيق مقام تفكر و دستاوردهاي متفكران آن عصر از كف ميرود، نوعي اعوجاج و سوء‌فهم نيز از كل تاريخ فلسفه پديد مي‌آيد. در واقع دستاورد تعميم و تسّري نگرشهاي پوزيتويستي و سيانتيستي به تاريخ فلسفه، افتادن در بيراهه و محدود كردن آفاق تفكر فلسفي است. اين تحليل و تقليل‌گرايي مع‌الاسف در برخي از آثار مربوط به تاريخ فلسفه كه در دوران اخير نگاشته شده، ديده ميشود. تصلّب در اين نوع رهيافتها به اندازه‌يي است كه تمامي ادوار تاريخ فلسفه از دورترين آنها تا عصر ملاصدرا را به يك چوب ميزنند و حتي تقسيمبندي صاحب اسفار درباره حكماي قديم را نادرست و ناموجه ميشمارند. روشن است كه در اينجا، مقصود جانبداري و توجيه روايت قدما نيست، بلكه تعليل غلبه ديدگاههاي اخير و اعتبارسنجي آنها به مدد شاخصهاي عمومي در مطالعات تاريخي است. اعتبار نوشته‌ها و منابع امروزي تاريخ فلسفه وقتي بدرستي آشكار ميشود كه در برابر اين پرسش و پرسشهايي مانند آن قرار گيرند، نه آنكه پيشاپيش، اعتبار آنها فرض شده و تمامي گزارشهاي تاريخي با اين اعتبار مفروض سنجيده شود. چنين سنجشي خود نيازمند اعتبارسنجي است و اگر روشن گرديد كه از استحكام و اعتبار لازم برخوردار نيست، آنگاه بايد به معيارهاي ديگري در ارزيابي اقوال و گزارشهاي قدما بينديشيم. اين امر البته در آغاز راه است ولي گام نخست آن، ترديد و تشكيك در معيارها و قضاوتهاي رايج درباره حكماي سلف و كلمات و انديشه‌هاي آنهاست. سردبير پرونده مقاله
      • دسترسی آزاد مقاله

        2 - سخن سردبير
        دکتر حسین کلباسی اشتری
        از زمره منابع مهم آگاهي ما از آراء و افكار و ملل و نحل گذشتگان از حكما و فيلسوفان ـ بويژه در سنت يوناني گزارش مورخان و عقايدنگاران، فهرست‌نويسان و نيز تك‌نگاريها و تذكره‌ها و تراجم مختصر و مفصلي است كه دست‌كم بلحاظ سبك و مضمون تا حدود يك سده پيش در سنت تاريخ‌نويسي ما رو چکیده کامل
        از زمره منابع مهم آگاهي ما از آراء و افكار و ملل و نحل گذشتگان از حكما و فيلسوفان ـ بويژه در سنت يوناني گزارش مورخان و عقايدنگاران، فهرست‌نويسان و نيز تك‌نگاريها و تذكره‌ها و تراجم مختصر و مفصلي است كه دست‌كم بلحاظ سبك و مضمون تا حدود يك سده پيش در سنت تاريخ‌نويسي ما رواج داشته است؛ آثاري چون عيون الانباء، طبقات الاطباء، تاريخ الحكماء، وفيات الاعيان، كنزالحكمة، درة التاج، طبقات‌الحكماء، مروج‌الذهب و شماري از ايندست، سرشار از داده‌ها و اخباري است دربارة احوالات و افكار و آثار قدما كه امروزه هرچند بنحو وسيع در تتبعات و نوشته‌هاي تحقيقي مورد استناد قرار ميگيرند، ليكن حدود و ثغور اعتبار داده‌هاي اين آثار دقيقاً روشن نشده و به اصطلاح مورد ارزيابي انتقادي قرار نگرفته است، اما گذشته از اين، پرسش اساسي اين است كه مناط اعتبار گزارشهاي قديم و جديد در چيست؟ اگر براي نمونه به تصوير افلاطون و ارسطو و نيز حكماي پيشاسقراطي در منابع قديم و جديد بنگريم، تفاوت در جزئيات و مفردات نيست، بلكه در اساس ميان معرفي ويژگيهاي فكري، مكتب و مدرسه، آموزه‌ها و مقاصد تعليمي اين چهره‌ها تفاوت ديده ميشود. ميان فيثاغورس و امپدكلس و افلاطون الهي و آمونيوس و بليناس و فرفوريوس حكيم در منابع قديم و تصوير همين اشخاص در تاريخ فلسفه‌هاي دو قرن اخير فاصله از زمين تا آسمان است. با گفتن اينكه به استناد پژوهشها و يافته‌هاي جديد، طبيعتاً اعتبار منابع متأخر افزونتر است، در واقع به نوعي پاسخ اقناعي راضي شده‌ايم، ليكن سخن بر سر اختلاف افق و عالم است. افلاطون و ارسطوي قدما متعلق به عالمي است كه بنابر اصول و مباني آن، رود جاري حكمت بواسطه سلسله نبوت به سرچشمه وحي و دين و شريعت الهي متصل است و حكيمان در شرق و غرب عالم به درجات و تفاريق از اين جريان معرفتي بهره گرفته‌اند. در اين عالم، حكمت نه منحصر به بحث و نظر است و نه مقيد به برهان و استدلال عقلي، بلكه ذوق و شهود و يافت قلبي نيز در آن راه دارد و وحدت و يكپارچگي در تمامي شئون و مراتب آن ديده ميشود. حكيمان در واقع اگر خود از زمره انبيا و حاملان وحي الهي نيستند، اما مع الواسطه متصل و مرتبط به شجره پربار وحي و ملهم از رسولان و پيامبران خدايند. از اين تصوير در منابع اخير بكلّي خبري نيست! چرا؟ فيلسوفان قديم در روايت متأخر، متفكراني‌ هستند در عداد پژوهشگران طبيعت‌شناس، منجمان، طبيبان و رياضي‌دانان زبردستي كه از زمان و عصر خود قدري جلوتر بوده‌اند و اكنون جز سخنان پراكنده، كلمات قصار، كوته‌نوشتها و پاره‌ها چيزي از آنان در اختيار ما نيست. در اين منابع، حكمت قديم متعلق به دوره ما قبل عقل (پريلوژي) و عصر اسطوره و شاعري است، در حالي كه فلسفه به ديدگاه متأخرين، بر مبناي عقل و علم تجربي و اسطوره‌زدايي است. در واقع در اين عالم، مطالعه آراء و مكاتب و احياناً احوالات اين حكما اگر وجه صرفاً زيباشناختي نداشته باشد، حداكثر در حكم مقدمه و تمهيدي است براي دوره موسوم به منطق و عقل استدلالي و اين بي‌ترديد صورتي از غلبه تاريخ انگاري و احياناً نگاه تحصلي (پوزيتيويستي) به جريان علماست؛ همان نگاهي كه بر حركت تاريخي و قهري از اسطوره و پندار به علم و عقل تأكيد دارد. در تأييد و تقويم چنين ديدگاهي، يافته‌هاي باستان‌شناسي و مردم‌شناسي و زبانشناسي نيز بكار مي‌آيد، ضمن آنكه تبحر قدما در كيميا و علوم خفيه و دانش حروف و اعداد و احياناً آميختگي اينها به آراء فلسفي به منسوخ شدن نظام فكري آنان دامن ميزند و در مقابل، اعتبار و حجيت تصوير متأخران مقبوليت عام يافته و چند و چون دربارة آن ناموجه مينمايد. هيچكس نبايد و نميتواند در نقش روشنگرانه اسناد و مدارك تاريخي ترديد كند، اما آيا به فرض روشن شد كه اثولوجيا و درباره علل و خير محض از آن ارسطو نيست و از زمره نوشته‌هاي نوافلاطونيان است و ارسطوي واقعي نه در خلال نوشته‌هاي اوليه و محاورات، بلكه در خلال آثار رسمي متداول جلوه كرده است؟ چگونه ميتوان اعتبار تصوير اخير را پذيرفت؟ اينكه هندسه و رياضي قديم مشتمل بر چه حقايقي بوده است و با وجه هستي‌شناختي حكمت قديم چه نسبتي، داشته، خود به روشن شدن مقام علم و حكمت قديم و ميزان اعتبار يا عدم اعتبار تلقي قدما مدد ميكند ولي اكنون پرسش نخست وجه دقيقتري مييابد: براستي مناط اعتبار گزارشهاي متأخران و بي اعتباري يا تشكيك و ترديد گزارشهاي متقدمان در تاريخ نگاري فلسفي چيست؟ چرا و چگونه روايت متقدمان فاقد اعتبار و روايت متأخران اعتبار مطلق يافته است؟ اكنون اين نوشته را به صرف طرح پرسش و پاسخ مطرح نموده و در شماره آتي فصلنامه آن را پي خواهيم گرفت. پرونده مقاله
      • دسترسی آزاد مقاله

        3 - سخن سردبير
        دکتر حسین کلباسی اشتری
        قال ا...الحکيم في کتابه الکريم: «الم اعهداليکم يابني آدم ان لاتعبدوا الشيطان، انه لکم عدو مبين* و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم» (يس/60-61). عنوان همايش خرداد ماه سال جاري «جهان عاري از فلسفه» انتخاب شده است. اهميت اين عنوان از آنروست که نشان از دغدغه‌يي اساسي در وضع عموم چکیده کامل
        قال ا...الحکيم في کتابه الکريم: «الم اعهداليکم يابني آدم ان لاتعبدوا الشيطان، انه لکم عدو مبين* و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم» (يس/60-61). عنوان همايش خرداد ماه سال جاري «جهان عاري از فلسفه» انتخاب شده است. اهميت اين عنوان از آنروست که نشان از دغدغه‌يي اساسي در وضع عمومي جهان امروز دارد. در بادي امر بنظر ميرسد فلسفه همواره و در همه جا به درجات مختلف حضور داشته و دارد و آنگونه که برخي مورخان فلسفه مينويسند «همزاد بشر» بوده است. اين سخن به اعتبار توجه هميشگي و دائمي بشر به دريافت و فهم اسرار هستي و رمز و راز کائنات و جستجوي پاسخي مناسب براي پرسشهاي بنيادين وي درست است و بنابرين، هيچ دوره‌يي از ادوار حيات او را عاري از التفات فلسفي نميبينيم. عبارت منسوب به فيثاغورس در عشق به دانايي يا حکمت (فيلوسوفوس) را همه ما شنيده‌ايم يا مشابه به آن را در آغاز متافيزيک ارسطو خوانده‌ايم که «آدمي بالطبع در جستجوي دانش است» و يا در عبارتي ديگر از او که «حيات، فعليت عقل است». اينها حکايت از روح جستجوگر بشر ميکند و البته جستجويي مستمر و دائمي؛ گويي پاسخها تماميت ندارند و خود مقدمه‌يي براي جستجوي بعدي واقع ميشوند. درباره «آغاز فلسفه» نيز اظهار نظرهايي شده كه ميتواند افقهايي را فراروي ما بگشايد؛ اما عنوان همايش امسال بظاهر به سرآغاز فلسفه و وجه تاريخي آن فعلاً کاري ندارد. مسئله عمدتاً به روزگار ما و وضعيت کنوني فلسفه در عالم معاصر بازميگردد؛ يعني بايد بپرسيم اکنون نسبت ما با فلسفه چيست و چه نقشي در حيات و نظر و عمل انسان امروز دارد؟ آيا ميتوان از تقسيم حکمت به نظري و عملي و فروعات آن نزد قدما براي عالم معاصر توشه‌يي فراهم ساخت؟ آيا چنان فلسفه‌يي ميتواند الهام‌بخش فکر و فعل امروز بشر قرار گيرد؟ حضور يا غيبت فلسفه چه تاثيري در وضع کنوني بشر ميتواند داشته باشد؟ در اينجا صرفنظر از معناي لغوي و اصطلاحي فلسفه و دلالتهاي آن ـ که البته بايد از حدّ مشهورات و مسلّمات به حدّ تفکر در معنا و رسوخ در لفظ ارتقاء يابد ـ ميتوان به مقام و موقعيت فلسفه و عقلي که بمثابه قوّه اصلي‌ درک و دريافت آن ذکر شده است، انديشيد. ترديدي نيست که در چهارقرن اخير، همانند تمامي عرصه‌هاي گوناگون دانش، در فلسفه نيز از مفردات و واژگان کليدي گرفته تا شيوه‌ها و موضوعات و حتي نتايج و مقاصد آن، دگرگونيهاي اساسي صورت پذيرفته است. ارغنون جديد فرانسيس بيکن و کوژتيو و درخت دانش دکارت نه تنها سرشت و سرنوشت فلسفه، بلکه سراسر پيکره دانش را تحت‌تأثير قرار داد. اينکه از منظر جامعه‌شناسي علم، اين تحوّل حيث فردي داشته يا حيث اجتماعي و قومي و يا به ضرورت تاريخي بروز کرده و بايد در حکم تقدير تاريخي بشر بدان نگريسته شود يا اينکه آن را حاصل رخدادي صرف بدانيم، فعلاً در محور نوشته حاضر قرار ندارد، ليکن بايد بياد داشته باشيم که احاله وضع کنوني علم و تکنيک با سابقه چهارصدساله آن به «ضرورت» و عليت تاريخي اگر هم درست باشد، از ابهام و بعضاً ساده‌انگاري خالي نيست. با هر پيش‌فرض و انگاره‌يي که بدين موضوع نگريسته شود، نميتوان نقش اراده و خواست آدمي را در ساخت عالمي نو، متفاوت از گذشته انکار کرد؛ اراده‌يي که مسبوق به نوعي آگاهي و معطوف به قدرت بوده و هست. فلسفه در دوره ماقبل تجدّد، با علم و ايمان همجوار و بلکه همسو و هماهنگ بوده و تحصيل علم و فلسفه نه فقط در ميان مسلمانان، بلکه در ميان عالمان و متألهان مسيحي نيز نوعي عبادت شمرده ميشده است. چنين فلسفه‌يي به علم جهت ميبخشيد و از آغاز و پايان هستي خبر ميداد و علم نيز خود را مستقل از چنين فلسفه‌يي نميدانست. ماجراي چگونگي جدايي علم از فلسفه و عقل از دين و حتي الهيات از فلسفه را همة ما ميدانيم و کمابيش از علل و اسباب نيز مطلع هستيم. آنچه اکنون بيشتر بايد مورد تأمل و تفطّن قرار گيرد، وضع و مقام فلسفه در دوره مدرن و نسبت آن با مقوله فرهنگ است؛ هرچند با شنيدن ترکيباتي مانند فلسفه فرهنگ، فلسفه اخلاق، فلسفه هنر و فلسفه دين گمان ميرود که نسبتي که درگذشته با فلسفه برقراربوده، همچنان برقرار است. ما امروز از «فلسفه اخلاق» نزد کانت، روسو، هابز و اسپينوزا سخن ميگوييم و آن را نه تنها با نظر کساني در گذشته مانند آگوستين و افلوطين و ارسطو و افلاطون ميسنجيم، بلکه به تطبيق آن با اخلاق ديني در سنت خودمان نيز ميپردازيم، درحالي که مهمترين وجه تمايز اين نظامهاي اخلاقي بعضاً از نظر دور مي‌افتد و آن عبارت است از وجه خودبنياد و سوبژکتيو فلسفه در عالم مدرن، متمايز از فلسفه کلاسيک و بويژه متمايز از حکمت الهي. در اينجا نگارنده بر آن نيست که متعرّض شيوه‌ها و نتايج مطالعات تطبيقي در فلسفه شود؛ بسياري از اين پژوهشها به حصول نتايج مهمي بويژه در نشان دادن وجوه اشتراک و مقارنه دستگاههاي فلسفي توفيق يافته است. سخن ما به اصطلاح امروز بيش از آنکه جنبه پسين داشته باشد، ناظر به فهم پيشين از موضوع است و موضوع در اينجا عبارت است از تلقي متقدم و متأخر از فلسفه که البته در واژه و تعاريف رسمي آن نيز خلاصه نميشود. تلقي شايع غربي از فلسفه چنين است که هيچ مناسبتي با دين ندارد و فيلسوف و الهيدان (تئولوگ) در دو فضاي علمي متفاوت قرار دارند. اين تفکيک و تمايز بلحاظ متدولوژي علم کاملاً موجه و غيرقابل ترديد است، ليکن بنگريم که فلسفه منهاي دين و دين منهاي فلسفه چه ويژگيهايي دارد؟ توجه کنيم که فلسفه منهاي دين مساوق مکاتب الحادي و ناسوتي (سکولار) نيست و هر فلسفه غيرديني الزاماً ضدديني نيست، ليکن دستگاه عقلي منفکّ از دين، يا منطق و روش‌شناسي صرف است و يا نسبت به مبدأ و منتهاي عالم ساکت است و البته نمونه چنين دستگاهي در تاريخ فلسفه هم زياد نيست. اما دين منهاي فلسفه مشکل مضاعفي دارد، هم در لفظ و هم در معنا و دلالت. به اعتبار لفظ، «دين» با منشأ وحياني و آسماني و بنابر آنچه که در تمامي صُحف انبياي الهي (ع) و بويژه در قرآن‌کريم آمده است، با هيچيک از مباني و احکام عقل سليم و ادراک فطري انسان نه تنها تعارض بلکه تقابل عام نيز ندارد و بالعکس؛ ازاينرو، قانون خداوند در لباس و قالب تشريع در هماهنگي کامل با مقتضاي تکوين است. از اينرو هر مجموعه نظامواره‌يي که به نام دين در اختيار بشر بوده و يا اکنون وجود داشته و با مقتضاي عقل ناسازگار باشد، از دايره اين لفظ خارج شده و بايد آن را «آيين» ناميد؛ يعني دستگاه کوچک و بزرگي از آموزه‌ها که فاقد منشأ وحياني بوده و مصنوع ذهن و خيال آدمي است. اما در مورد معناي فلسفه، قدري ابهام و پيچيدگي وجود دارد و امروز در کتابهاي متداول تاريخ فلسفه، انبوهي از گرايشها و شيوه‌ها و دستگاههاي فکري، از تالس گرفته تا هرمنوتيک و فمنيسم را تحت عنوان واحد «فلسفه» ذکر ميکنند و آنقدر سخن و نوشته در اين زمينه‌ها منتشر شده است که گويي پرسش از فلسفه اصيل و غيراصيل ناموجّه بنظر مي‌آيد. اکنون بايد اين پرسش قديمي و بظاهر ساده را به ميدان آورد که ملاک و مناط تمايز فلسفه از غير آن چيست؟ و ميزان دخالت عقل در اين دستگاه معرفتي تا چه اندازه است؟ ملاکهاي سنجش عقلانيت در گفتمان معاصر چيست؟ واقعيت اين است که سايه آشفتگي در معنا و مفهوم، نه تنها بر سر فلسفه، بلکه بر عقلانيت مدرن و پسامدرن افتاده است و حتي آن خردي که در قرن هجدهم توانايي نقد خويش را داشته، امروزه يا کارآمدي خود را از دست داده و يا در خوابي عميق فرورفته است. عصر روشنگري، افقي را نويد ميداد که آدمي هر آنچه با خرد و فهم عمومي بشر در تقابل است را از خود دور کرده و با آرمان «صلح پايدار»، زندگي بر پايه عقل محض را تجربه کند؛ ليکن در پايان هزاره دوم و آغاز هزاره سوم، متحجّرترين افکار و عقايد و خشنترين صورتهاي رفتار و عمل را در قالب آيينهاي شيطان‌پرستي، سلفي‌گري، وهابيت، القاعده و داعش و مانند آن بچشم خود مشاهده کرد و ميکند. جهان عاري از فلسفه، جهان عاري از عقلانيتي است که معنويت و عدالت و خداپرستي و توحيد را نويد ميدهد و «حق» را نه در فرآورده‌هاي ناقص عيني و ذهني بشر که در دين راستين الهي ميجويد. فقدان چنين فلسفه‌يي را با تذکر و التفات به وجه تاريخي اين دگرديسي ميتوان تا حدودي تدارک ديد و نه با اقبال به نحله‌هاي رنگارنگي که برآمده از روحي بيمار و افسرده است و هيچ نسبتي نيز با حقيقت ندارند. درد و رنج امروز بشر از فقدان فلسفه بمعناي رسمي آن نيست؛ درد آن از بي‌معنايي و نيست‌انگاري و توحش رو به گسترشي است که نتيجه قهري دورشدن از سرچشمه حقيقت و حکمت و عبوديت و بندگي خداست و تنها راه خلاصي از اين بحران کم‌نظير، تجديد عهدي است که در کتاب خدا از آن يادشده؛ همان عهدي که در آيه شريفة صدر اين نوشتار ذکر آن رفته است. پرونده مقاله
      • دسترسی آزاد مقاله

        4 - سخن سردبير
        دکتر حسین کلباسی اشتری
        در ميان بسياري از مورخان فلسفه و بويژه مستشرقان، فرض بر اين است كه فيلسوفان مسلمان و بويژه آغاز آن عهد كساني چون ابواسحق كندي، فارابي و ابن‌سينا ـ از رهگذر سنت افلاطونيان متأخر (يا نوافلاطونيان) بوده كه با فلسفه يوناني و يوناني‌مأب آشنا شدند و از خلال منشور آنها به فهمي چکیده کامل
        در ميان بسياري از مورخان فلسفه و بويژه مستشرقان، فرض بر اين است كه فيلسوفان مسلمان و بويژه آغاز آن عهد كساني چون ابواسحق كندي، فارابي و ابن‌سينا ـ از رهگذر سنت افلاطونيان متأخر (يا نوافلاطونيان) بوده كه با فلسفه يوناني و يوناني‌مأب آشنا شدند و از خلال منشور آنها به فهمي از يونانيان نايل گرويدند و بر مبناي همين فهم نيز دست به شرح و تفسير آراء آنان زدند. شاهد بر اين مدعا، حجم قابل‌توجهي از ارجاعات و استشهادات حكماي مسلمان در آثارشان به نوافلاطونيان و افكار و آراء آنهاست، ضمن آنكه بظاهر در نگاه آنان اين طايفه از پيروان افلاطون به مشرب اشراقي و ذوقي بسيار نزديكتر از طايفه مشائيان و پيروان ارسطو بوده‌اند. اين سخن از حيث تقدم و تأخر تاريخ انديشه‌ها و سير طبيعي مكاتب و نحله‌هاي فلسفي، سخني درست و مطابق با واقع است، اما از حيث مضامين و منطوق برخي آراء فيلسوفان مسلمان اولاً و نيز از حيث ملاحظات سنجشگرانه تاريخي ثانياً نميتواند حجيت و شمول تام داشته باشد. از حيث نخست، اين مطلب اكنون بيش از گذشته آشكار شده است كه ابداعات فلسفي كساني مانند فارابي و ابن‌سينا در طرح و تقرير موضوعات و مسائل فلسفي و الهي و بطور كلي گذار ـ و حتي گسست ـ ايشان از سنت مشائي و حتي افلاطوني متعارف، امري ناچيز و كم اهميت نبوده و نيست و در اغلب ابواب امور عامه فلسفه ـ و بويژه در عرصه الهيات ـ از مشي و مسلك اسلاف يوناني خود فاصله گرفته‌اند. اما از حيث دوم، مطلب كمي دشوار و پيچيده و نيازمند باريك‌انديشي است؛ بدينمعنا كه با فرض وساطت نوافلاطونيان در انتقال ميراث يونانيان و اخذ و اقتباس اين ميراث توسط حكماي مسلمان، آيا ميتوان گفت تصوير افلاطونيان عهد فارابي و ابن‌سينا با نوافلاطونيان عصر ما در خلال كتابهاي رايج تاريخ فلسفه يكسان و مطابق است؟ روشنتر بگوييم: شمار زيادي از تراجم، فهرستها و منابع و كتب رجالي قديم در عالم اسلام ـ كه خوشبختانه هم اكنون نيز در اختيار ماست ـ تصويري از دانايان و حكيمان سلف عرضه ميكنند كه با تصوير كنوني از همان چهره‌ها در كتب تاريخ فلسفه فاصله بسياري دارد، بگونه‌يي كه خواننده امروزي آن آثار از خود ميپرسد كداميك از روايتها معتبر و پذيرفتني است؟ هنگامي‌كه ما در آثاري نظير الفهرست ابن‌نديم، تاريخ الحكماء قفطي، وفيات‌الاعيان ابن خلكان، عيون الانباء ابن ابي‌اصيبعه، صوان الحكمه ابوسليمان منطقي سجستاني، نزهة‌الارواح شهرزوري و مختارالحكم ابن فاتك ـ و حتي در آثار كهن عقايدنگارانه غرب مانند حيات فيلسوفان نامدار ديوگنس لائرتيوس يا كتاب پلوتارك با همين عنوان ـ درباره كساني چون فيثاغورس، پارمنيدس، امپدكلس، زنون، آناكساگوارس و حتي سقراط و افلاطون و ارسطو مطالبي را مشاهده ميكنيم كه بعضاً حتي اندك بهره‌يي از آنها در كتابهاي كنوني تاريخ فلسفه انعكاس نيافته و شايد تصويري كاملاً متفاوت از يك چهره در اين آثار عرضه شده است، آنگاه از منابع و مصادر اقوال و روايات اين دسته از آثار ميپرسيم و اينكه چرا و چگونه به سنت تاريخ‌نگاري و عقايدنگاري در شرق و غرب راه يافته‌اند؟ ما بدرستي نميدانيم كه منابع و مصادر صاحبان كتابهاي فهرستي و عقيده‌نگارانه چه چيزهايي بوده است و مؤلفان اين دسته از آثار از چه طريق به اين اطلاعات دست يافته‌اند (و آنچه هم در اين زمينه ميدانيم، اغلب بر مبناي حدس و گمان است)، ليكن ميتوان پرسيد مناط صحت اين روايات قديم و جديد دقيقاً چيست و آيا ميتوان به صرف متأخر و جديد بودن منابع موجود، اعتبار آنها را تصديق كرد و به صرف متقدم و قديمي بودن آثار كهن، آنها را فاقد اعتبار دانست؟ آيا اساساً ميتوان به قوت و قطع اظهار كرد كه تصوير و توصيف مؤلفان امروز از افلاطون و ارسطو و افلوطين و ديگران از تصوير همين افراد در نوشته‌هاي متقدمان، دقيقتر و قابل‌قبولتر است مناط اعتبار تصوير لاحق نسبت به تصوير سابق در چيست؟ اين پرسش را بگونه‌يي ديگر نيز ميتوان مطرح ساخت: ملاك عدم اعتبار و منسوخ بودن روايت قدما در اينباب چيست؟ آيا ضابطه مورد اجماعي وجود دارد تا بتوان گفت تصوير كنوني كتب تاريخ فلسفه از سنتها و چهره‌ها و مشربهاي قدما، دقيقتر از روايت و گزارش گذشتگان است؟ هر پاسخي كه به اين پرسش داده شود، راهي را براي توجيه و توجه به ضرورت بازخواني تاريخ فلسفه ميگشايد. نميتوان انكار كرد كه آفت بزرگ در اين زمينه آن است كه روايت شايع و نوع پردازش كتابهاي تاريخ فلسفه موجود را اگر در حكم وحي منزل تلقي نكنيم، اغلب و ناخواسته در عداد فصل‌الخطاب و مرجع حل اختلاف بشمار مي‌آوريم؛ گويي چنين است كه آنچه در نوشته‌‌هاي آنان ظاهر شده، براي تعيين ارزش و اعتبار روايتهاي تاريخي حجيّت تام دارد. اشتباه نشود! در اين زمينه امكانات و محدوديتهايي هم وجود دارد و قبل از ضرورت به امكان امور بايد انديشيد. ما نبايد منكر ارزش تتبعات و پژوهشهاي محققان غربي يونان‌شناس در خلال دو قرن اخير شويم و انصاف هم نيست كه دستاوردهاي علمي آنان را بويژه در روشن كردن برخي جزئيات و نقاط تاريك در تاريخ فلسفه ناديده بگيريم، بخصوص آنكه بياد آوريم حتي در معرفي ميراث فرهنگي فلسفي خودمان، بعضاً مستشرقان و اسلام‌شناسان از ما جلوتر افتاده و پيشقدم بوده‌اند؛ براي نمونه، اگر تتبعات وسيع، علاقه و سماجتهاي مستشرق فقيد، هانري كربن نبود، شايد سالها بايد ميگذشت تا ارزش آثار كساني چون ابن‌تركه اصفهاني، سيد حيدر آملي، شهاب‌الدين سهروردي و حتي ابن‌عربي و ملاصدرا براي ما ايرانيان روشن ميشد و يا نمونه مشهور در تاريخ فلسفه غربي اينكه بسياري از دانشجويان ـ و حتي استادان ما ـ از مجموعه تاريخ فلسفه ارزشمند «فردريك كاپلستون» در معرفي سير تطور افكار و مكاتب فلسفي از دوره قديم تا جديد بهره‌ها برده‌اند و ميدانيم كه اين اثر با وجود همه كاستيهايي كه دارد، بطور كلي در جريان درس و بحث و آموزش فلسفه در كشور ما كارآيي بسيار داشته است. فراموش نكنيم هرآنچه در زمينه تاريخ دين، فلسفه، هنر، ادبيات، معماري، فرهنگ و تمدن بشري نگاشته شده، بدست غربيها بوده است و حتي در تحقيق، نگارش و معرفي ميراث انساني و فرهنگي مشرق زمين نيز وارثان و صاحبان اصلي آن چندان نقشي نداشته‌اند. متأسفانه هرآنچه هم به قلم برخي محققان و متخصصان غير غربي نگاشته شده، عموماً با گرته‌برداري از همان منابع و مقيد به همان پيش‌فرضهاست كه پرداختن به چرايي و چگونگي اين امر مجال ديگري را ميطلبد. بدانچه كه در بالا گفته شد بايد محدوديت و حتي فقدان منابعي كه مشعر بر تصوير ديگري از تاريخ فلسفه باشد را نيز اضافه كرد. طبيعي است زماني ميتوان از نقص و كاستي ـ و احياناً دگرگوني ـ در ضبط و نگارش افكار و احوال فيلسوفان سلف سخن گفت كه شواهد و قرائن قطعي و حجتهاي استوار در دست باشد وگرنه به اتكاي حدس و گمان نميتوان بدين ميدان پاي گذارد. اكنون حجم وسيعي از پژوهشهاي مورخان فلسفه در پيش روي ماست و در سراسر دنيا كمتر نوشته‌يي در اين زمينه بوده و هست كه از ارجاع و استناد بدانها بي‌نياز باشد. نگارنده خود بلحاظ علايق شخصي و تخصص مطالعاتي، از كوششها و مطالعات يونان‌شناساني نظير ريتر، بونيتس، تسلر، كرانتس، يگر و گاتري در مداخل مربوط به تاريخ فلسفه يونان بسيار بهره برده است، اما به هر روي سخن در باب لزوم بسط نگاه انتقادي و ضرورت خوانش مجدد ميراث كهن فلسفي است. صورتي از جزميت مبتلا به اينگونه است كه اگر امروزه كسي براساس عقيده برخي حكماي ما از افلاطون الهي يا آراء فيثاغورس در زمينه حكمت نبوي سخن بگويد، ممكن است در معرض اتهام خيالبافي، تصورات شاعرانه يا دخالت برخي تعلقات ديني در قضاوتهاي علمي و پژوهشهاي فلسفي قرار گيرد و يا دست‌كم سخن او مسموع واقع نشود. اگر در كتب تراجم، رجال و تذكره‌ها و نيز آثار فلسفي برخي حكماي ما سخن از نبوت يا وصايت حكماي پيشا ـ سقراطي يا ارتباط و اتصال آنها با شجره پربار انبيا رفته است و اگر سهروردي از حكمت خسرواني، فهلويون و حكماي فرس سخن ميگويد، بايد پرسيد اينان براي سخنان خود چه شواهدي در اختيار داشته‌اند؟ آيا ميتوان پذيرفت كه تمامي فهرست‌نويسان، صاحب تراجم و تذكره‌ها ـ و حتي حكماي طراز اولي چون سهروردي و ملاصدرا ـ به صرف اتكا به سخن اين و آن در فلان منبع، يا به استناد و اقوال شفاهي مورخان و يا حتي گزارش عقايدنگاران معلوم و مجهول گذشته چنين نظري را اختيار كرده‌اند؟ با فرض اينكه منابع مورد استناد آنها متقن و معتبر نبوده و خود آنان نيز از سهو و خطا مصون نبوده و در نقل و بيان هم بعضاً به اشتباه درافتاده‌اند، اما در عين حال اينگونه نبوده است كه مورخان و فيلسوفان سلف از تحقيق در اعتبار منابع نقل و روايت و سنجش ميزان صدق و وثاقت آنها چشمپوشي كنند. حتي در آنجا كه نزد برخي از آنها پاي مكاشفه و واردات قلبيه و دريافتهاي شخصي درميان بوده است، هم سهروردي و هم ملاصدرا به منبع و مصدر آن تصريح كرده‌اند تا مبادا در اقوال آنها تلبيس و تدليسي راه‌يافته و يا در اصل اقوال و مبادي و مناشي آنها ترديد و تشكيكي راه يابد. اين نيز روشن است كه اين سنخ از سخنان مورخان و حكماي ما در برابر نوشته‌هاي مستند و مدارك مكتوبي كه در كتب تاريخ فلسفه بدانها استناد ميشود، تاب مقاومت ندارد و هر خواننده يا شنونده مخاطب اين مطالب، توقع دارد كه منبع و مرجع آن اقوال معلوم گردد، ليكن به اين مطلب نيز بايد توجه داشت كه قدما در نقلهاي خود همانند روزگار ما به ذكر منبع و مأخذ، آنهم با قيد شماره صفحه و ناشر و سال انتشار اثر نميپرداختند و مثلاً ابن‌سينا يا ملاصدرا در نقل خود حداكثر از كلماتي چون «بعض الحكماء» يا «بعض الاثار» و مانند آن استفاده ميكردند. در چنين وضعي، مطالعه انتقادي عبارت خواهد بود از يافتن منابع و مصادري كه احتمالاً مورد استناد آنها قرار داشته و اكنون در اختيار ما نيست. آثار مهمي از فيلسوفان و مورخان و عقايدنگاراني كه در مسير آفات ايام و در جريان حوادث روزگار، مفقود يا دگرگون شده‌اند، امري عجيب و غيرمعمول نيست و به همين سبب ميان پارمنيدس و افلاطون و ارسطوي قدما و همين چهره‌ها نزد معاصرين تفاوتهاي زيادي وجود دارد. بايد به فراست دريافت افلاطوني كه فارابي و ابن‌سينا و سهروردي و ملاصدرا ميشناختند، براساس منابع و مصادري بوده كه احتمالاً بدلايل گوناگون از دسترس ما خارج شده است و به همين دليل پرسش از اعتبار افلاطوني كه قدما ميشناختند در قياس با افلاطون معاصرين، پرسشي موجه و البته سخت تأمل‌برانگيز است. اينكه كداميك از تصاوير و مختصات عرضه شده معتبر و قابل اعتماد است، فرع بر پرسش ديگري است و آن عبارت است از كنكاش در چرايي و چگونگي وقوع اين تفاوت و فاصله ورنر يگر در كتاب ارسطو، تاريخ تحول انديشه وي نشان ميدهد كه چگونه بخشهايي از آثار اصلي ارسطو ـ مانند متافيزيك، اخلاق نيكوماخوسي و سياست توسط اتباع و شارحان او در معرض قبص و بسط قرار گرفته و احياناً قسمتهايي از آن كتابها حذف يا بدانها اضافه شده است. بنابرين، ميتوان گمان برد كه همين دگرگوني بر سر بسياري از آثار گذشتگان آمده باشد و با قطعيت يافتن اين امر، طبيعي است كه حجيّت تام و مطلق گزارش و تحليل معاصرين از سنت فكري حكماي باستان در معرض ترديد قرار گيرد. در ابتدا بنظر ميرسد تا وصول به اين مرحله، راه دشوار و درازي در پيش است، ليكن تذكر به نتايج درخشان اين كوشش، عزم و انگيزه روندگان را دوچندان ميكند و البته نخستين گام در اين مسير، باور به امكان حصول تلقي متفاوت از روند تاريخي فلسفه و خودآگاهي نسبت به ارزش واقعي ميراث مشرق زمين است. پرونده مقاله
      • دسترسی آزاد مقاله

        5 - سخن سردبير
        دکتر حسین کلباسی اشتری
        تعيين و تشخيص زباني خاصي براي هر دانشي متمايز از ساير دانشها، امري بظاهر روشن و غيرقابل انكار است و چند و چون در آن معنا ندارد. اين زبان اختصاصي، تنها محدود به اصطلاحات و واژگان فني مُستعمل در هر علم نيست، بلكه عمدتاً به ساختار، چشم‌انداز و بويژه روح حاكم بر آن زبان باز چکیده کامل
        تعيين و تشخيص زباني خاصي براي هر دانشي متمايز از ساير دانشها، امري بظاهر روشن و غيرقابل انكار است و چند و چون در آن معنا ندارد. اين زبان اختصاصي، تنها محدود به اصطلاحات و واژگان فني مُستعمل در هر علم نيست، بلكه عمدتاً به ساختار، چشم‌انداز و بويژه روح حاكم بر آن زبان بازميگردد. اين تقسيم و تمايز ميتواند ـ و بايد ـ حتي در زيرمجموعه شاخه‌يي از علوم مانند علوم تجربي و كاربردي نيز آشكار شود؛ زيرا مثلاً زبان دانش انفورماتيك و فناوري اطلاعات (IT) با زبان فيزيك و زيست‌شناسي و حتي زبان رايج در علوم رياضي و زبان رياضي با زبان عصب‌شناسي و هوش مصنوعي و ... متفاوت است. اين در حالي است كه ترابط و مشاركت اين علوم در برخي زمينه‌ها بسيار زياد است و مثلاً علوم رايانه‌يي و انفورماتيك و هوش مصنوعي با رياضيات و قواعد و مناسبات آن، ارتباط تنگاتنگي دارند. با اين حال در گفتمان و فروعات مربوط به فلسفه علم، يكي از مقولات اساسي همين مقوله «زبان علم» است. اگرچه اين معنا در تقسيمبندي علوم نزد قُدما و شرايط و مبادي آن ـ مانند رئوس ثمانيه ـ چندان متمايز و مستقل نگرديده بود، ليكن همين قُدما وقتي به اصولي چون مفردات و روشها و تعاريف نظر ميكردند، خواه‌ناخواه به نقش «زبان علم» هم التفات داشتند و آن را در تحديد و تشخيص دانشها موثر ميدانستند. نگارش رساله‌هايي چون الحدود ابن‌سينا، الحروف فارابي، كبري في المنطق ميرسيد شريف و دهها نوشتة ديگر از ايندست، صرفاً به سياق آثار ادبي و منطقي معمولي كه ساختار عبارت و گزاره و مفردات قضايا را تحميل ميكند، نوشته نشدند، بلكه عمدتاً و اصالتاً بر مقوله زبان تأكيد و تمركز يافته‌اند؛ براي نمونه، تحليل دقيق و بلكه حيرت‌آور فارابي در رساله الحروف درخصوص حروف، اسماء و مقولات (كه فصل نخست اين رساله را تشكيل ميدهد) و نيز ملاحظات زبانشناسي وي بويژه در مورد واژه «وجود» و معاني، دلالتها، مشتقات و تركيبات مستعمل آن، تنها به دغدغه نحوي و حتي منطقي مصنّف آن بازنميگردد، بلكه مهمتر از آن، عميقاً به جهات و زمينه‌هاي معرفتي، تربيتي و حتي وجودشناختي زبان مرتبط ميشود. فارابي در تقسيمبندي علوم در احصاء العلوم نيز از مؤلفه زبان و نقش آن در تمايز دانشها حكايت ميكند؛ زبان خطابه، زبان برهان و زبان شعر مهمترين قلمروهاي مورد نظر او در اين باب بشمار ميروند. اين مطلب به مناسبتهاي گوناگون در نوشته‌هاي حكما، منطقيون و اديبان و شاعران نيز انعكاس يافته و اي بسا طوايف و اصناف مردمان برحسب زبان از يكديگر شناخته ميشوند. زبان فلسفه و اهل آن، «برهان» است. در صناعات خمس، برهان از جدل و سفسطه و شعر و خطابه جدا شده است. اگر در همين تفكيك و تمايز دقت كنيم، شرايط و مقدمات فلسفه و زبان اختصاصي آن آشكار ميشود. البته در ميان چهار صناعت ديگر، صناعت «شعر» وضع خاصي دارد، چون آنچه معلم اول از شعر و شاعري اراده ميكرد، با آنچه امروزه از اين عرصه ميشناسيم، تفاوتهاي عمده‌يي دارد و ميدانيم تلقي ارسطو حتي از دانش «تاريخ» نيز با آنچه امروزه بدين نام شناخته شده، يكسان نيست. وي تاريخ را در ذيل شعر قرار ميداد، زيرا بعقيدة او مطالب و قضاياي تاريخ جزئي‌تر از شعر و از اين جهت نسبت بدان از اهميت كمتري برخوردار بود. به هر روي، از ديد وي، برهان بدين اعتبار از بقيه ممتاز است كه از زباني ناظر بر واقع برخوردار است و هرچند تمامي دانشها، واقع‌نما هستند، گويي فلسفه در اين محاكاة و واقع‌نمايي، سهم بيشتري دارد. زبان برهان كه زبان فلسفه است، بدين اعتبار است كه اين زبان از ساير زبانهاي علوم و بويژه از زبان روزمره و عادي فاصله ميگيرد و اگر در ذهن و ضمير مردمان چنين جلوه كرده است كه فيلسوفان به تعقيد و ابهام و كلي‌گويي تمايل دارند، ناشي از سنخ زباني و البته سنخ انديشگي فلسفه و فيلسوفان است. هيچ فيلسوفي در غموض و دشواري زبان تعمّد ندارد و اگر گهگاهي تكلّف و تقيّدي هست، به دشواري تفكر فلسفي بازميگردد. اكنون ابن پرسش نمود مييابد كه اگر زبان فلسفه از پيچيده به ساده ميل كند و بعبارتي، در زبان اين دانش، نوعي دستكاري و تصرّف صورت گيرد، چه اشكالي پديد مي‌آيد؟ پاسخ اين است كه اگر ما به پيوستگي و ترابط ميان زبان و تفكر قائل باشيم و اگر زبان را آيينه و جلوه و ساحت ملفوظِ تفكر بدانيم، آنگاه ساخت و بافت و روح حاكم بر زبان را مصنوعي و تكلّف‌آميز نميدانيم و اهل فلسفه را متهّم به لفاظّي و پيچيده‌گويي نميكنيم. اگر امروزه سخن از ساده‌سازي زبان فلسفه ـ بويژه بگونه‌يي كه در سنت تحليلي مدنظر قرار گرفته است ـ بميان مي‌آيد و حتي در نزديك ساختن آن به زبان روزمره و امور عادي و رايج زندگي تلاش ميشود، آنگاه بايد به نتايج اين ساده‌سازي، بويژه در قياس با مبادي پذيرفته شده در تكوين علم بينديشيم و آفاق دو سنت كلاسيك و جديد در مقوله زبان فلسفه را با يكديگر مقايسه كنيم. اميد كه تأملات اصحاب فلسفه به اين ساحت مهم معطوف گرديده و بويژه بتواند در عرضه زباني استوار در گفتمان فلسفي معاصر مدد رساند. (انشاءالله) پرونده مقاله
      • دسترسی آزاد مقاله

        6 - سخن سردبير
        دکتر حسین کلباسی اشتری
        سرآغازها هميشه و در همه جا مورد توجه ـ و البته روشنگر و راهنما ـ بوده‌اند. آدمي هيچگاه از پرسش و گفتگو دربارة سرآغاز فرهنگ و تمدن در اينجا و آنجا و مناشي و منشأ مقولاتي چون زبان و هنر و دين و اعتقاد و آداب و بطور كلّي ساحتها و شئونات گوناگون انساني خسته و ملول نشده، بلك چکیده کامل
        سرآغازها هميشه و در همه جا مورد توجه ـ و البته روشنگر و راهنما ـ بوده‌اند. آدمي هيچگاه از پرسش و گفتگو دربارة سرآغاز فرهنگ و تمدن در اينجا و آنجا و مناشي و منشأ مقولاتي چون زبان و هنر و دين و اعتقاد و آداب و بطور كلّي ساحتها و شئونات گوناگون انساني خسته و ملول نشده، بلكه مستمراً به طرح مجدّد آن علاقه نشان داده‌‌ است. پرسش و گفتگو دربارة سرآغاز فلسفه نيز پيشينة درازي دارد و هر از گاهي نوشته‌يي تازه درباب اينكه چرا مثلاً يونانيان را آغازگران و پيش‌قراولان فلسفه ناميده‌اند، چاپ و منتشر ميشود. بظاهر در اين زمينه اتفاق‌نظر و اجماعي صورت گرفته كه جاي هيچ ترديدي را باقي نميگذارد؛ يعني ظاهراً در اينكه «ايونيا» و «حكماي ملطي» همانا طلايه‌داران تفكر فلسفي بوده‌اند، هيچكس ترديد نميكند. روشن است كه اين معنا متكي به دلايلي است و آن دلايل هم در حكم حجّتهاي قاطع، مورد پذيرش اهالي فلسفه قرار گرفته است. شايد دليل اصلي اين نظر به گزارش يا گزارشهاي مورخان و نويسندگان قديم ـ نظير ديوگنس لائرتيوس و اثر معروف وي بنام حيات فيلسوفان نامدار ـ بازگردد كه در خلال آن فهرستي از متفكران يونان و روم همراه با آثاري از آنان از حدود قرن هفتم پيش از ميلاد به اينسو عرضه شده و احياناً ترجمه‌يي در آراء و احوالات شخصي آنها نيز ضميمه شده است. اغلب و يا تمامي صاحبان تراجم و ملل و نحل و فهرست‌نويسان نيز به به استناد همين سنخ از گزارشها، سيري از تحوّل و تطوّر آراء فيلسوفان را از عهد يونان باستان تا عصر خويش منعكس ساخته‌اند (براي نمونه، سيسرون و پلوتارك و پولي‌بيوس). اما دليل ديگري كه معمولاً در كتابهاي تاريخ فلسفه ـ و البته بكرّات ـ از آن ياد ميشود و البته در عِداد مشهورات و مسلّمات بشمار آمده آن است كه چون منشأ واژه فلسفه، مصدر «فيلوسوفيا» و صورت اسمي آن «فيلوسوفوس» است و از آنجا كه ايندو و مشتقات آن، واژه‌هايي يونانيند و در كلمات برخي حكماي قديم نيز استعمال شده‌است، حكايت از آن دارد كه منشأ فلسفه سرزمين ايونياست. اكنون قصد مناقشه در اعتبار و اتقان اين دلايل را نداريم؛ زيرا از قضا نه سودمند است و نه حتي موّجه و نگارنده نيز نه در موضع مخالفت با فلسفه است و نه قصد همراهي و هم‌سخني با جماعت طاعنين به فلسفه را دارد؛ زيرا اغلب آنانكه از سر مخالفت با فلسفه درمي‌آيند، به خدشه در همين دلايل سخت علاقه نشان ميدهند! مخالفت با فلسفه في‌نفسه مذموم نيست؛ ولي اولاً، طعن و ذّم شاخه‌يي از دانش و اهالي آن دانش چيزي جز عصبيّت و ناپختگي نيست و ثانياً، زبان و لحن طعن‌زنندگان نه برهان و دليل، بلكه تكفير و اهانت و حداكثر آنكه بيان جدلي است. در اينجا سخن ما تأمل و توقف در چيز يا چيزهايي است كه احياناً صورت مشهور و مسلّم يافته، پوشانندة حقيقت است و اساساً روح تفكر و فلسفه با آن ناسازگار است. ما تنها به ذكر ملاحظاتي چند اكتفا ميكنيم: 1. شايد هيچ قومي باندازة يونانيان به نوشتن و ثبت افكار و احوال و دستاوردهاي خويش علاقه نشان نداده‌اند. از قضا همين عامل سبب شده است كه امروز ما آگاهي نسبتاً دقيقي از صُور و اشكال مدني، سياسي، هنري، ديني و فرهنگي آنان در دست داشته باشيم. يقييناً آگاهي ما از چهره‌ها و مكاتب و عقايد فلسفي آن عصر نيز از همين علاقه آنان به ثبت و ضبط دستاوردهايشان نشئت ميگيرد؛ چرا كه در غير اينصورت هيچ نشانه و مدركي از آراء و عقايد مردماني در 27 قرن پيش از ما وجود نميداشت و چيزي نبود كه بتوان آن را از كاوشهاي باستانشناسي و گمانه‌زنيهاي تاريخي بدست آورد. البته تأثير و ماندگاري ميراث علمي و فرهنگي اقوام صرفاً متكّي به حجم آثار باقي مانده از آنها نيست؛ زيرا تمدنهايي بوده‌اند كه آثار خام يا صورتبندي شده‌يي از آنها را امروزه در دست داريم، اما تأثيري عملاً در راه و رسم و آداب و مناسبات بشر جديد نداشته و ندارند. در عين حال نميتوان انكار كرد كه حجم وسيعي از آثار ادبي، هنري، علمي و فلسفي يونانيان در فاصله 2700 سال اخير، عرصه حيات فرهنگي غرب و بتبع آن عوالم ديگر را تسخير كرده و شايد مجال را بر عرضه و ظهور ساير صُور حيات فرهنگي تنگ كرده است. نكته اينجاست كه آيا ميتوان مسلّم گرفت يونانيان در ساحت تفكر فلسفي يگانه و بي‌رقيب بوده‌اند و آيا به صرف عدم دسترسي به ديگر مدارك كهن، ميتوان به عدم مشاركت ديگر اقوام در اين سنخ تفكر ـ يعني تفكر فلسفي ـ حكم كرد؟ اين سخن درست است كه يونانيان در نوع نگاه وجودي و طبيعي خود به عالم يگانه بوده‌اند، اما نوع نگاه به عالم، يگانه و واحد نيست: مصريها، ايرانيها، هنديها و اقوام ساكن در آسياي صغير نيز از اين نوع نگاه بيبهره نبوده‌اند؛ با اين تفاوت كه در بسط و تفصيل و احياناً انتشار آن همانند يونانيان توفيق نداشته‌اند. بنابرين، مسئله اصلي در اينجا، تأمل و كوشش در استنتاج و فهم صورتهايي از تفكر فلسفي نزد اقوام غيريوناني است كه امروز صامت و خاموش است و بايد مجال سخن پيدا كنند و مهمتر از آن فهم اينكه سهم و دين آن صورتها برگردن يونانيها تا چه اندازه بوده است؟ بسياري از مورخان و باستانشناسان و كاوشگران و يونان‌شناسان معتقدند كه مهمترين خصيصه فرهنگ كهن يوناني در «هاضمه قوي» آنها نهفته بوده؛ بدينصورت كه آنان در جلب و جذب عناصر علمي، فرهنگي و فلسفي عصر خويش توانايي يافتند و سپس همان عناصر مكتسبه از فرهنگهاي مجاور را در هاضمة خود تركيب و تأليف كردند و صورت جديدي به آن بخشيدند. عرصه بديع و نوآورانه در پژوهشهاي تاريخ فلسفه ناظر به شناسايي و كشف همين عناصر است؛ بويژه آنكه بياد آوريم مفهوم «غير» يا «بيگانه» در تكوين هويت اجتماعي عصر كلاسيك يونان، نقشي كليدي برعهده داشته و كمتر ساحتي از دين و سياست و اخلاق و فرهنگ يوناني را ميشناسيم كه نسبت مستقيمي با مفهوم مذكور نداشته باشد. 2. نيك ميدانيم كه واژه «فيلوسوفوس» در اصل بمعناي عشق و دلدادگي به دانش بوده است. تأمل در زمينه‌ها و اسباب شكلگيري اين واژه نيز بسيار روشنگر است؛ اعم از آنكه اين واژه را به فيثاغورس يا به كسان ديگري پس از او نسبت دهند و يا اساساً شخص خاصي را مُبدع آن ندانند. همينقدر روشن است كه اين واژه در مقابل جماعت سوفيست يا شبه‌سوفيستي كه منكران يا تشكيك‌كنندگان در حصول و تحصيل معرفت بوده‌اند، پديد آمد. نه در زمان طالس و فيثاغورس و نه حتي در عهد افلاطون و ارسطو، گروه و جماعت خاصي بنام فيلسوفان وجود نداشتند؛ آنها به تحصيل دانش و تأمل عقلاني در امور اقبال ميكردند و از اينجهت درمقابل منكران معرفت يقييني شكل گرفتند. وجود گروه يا گروههايي از دانايان و خردمندان و كاهنان در چين و هند و مصر باستان و براي نمونه، جماعت «مغان» در ايران كه جملگي به صفت فرزانگي و حكمت متّصف شده‌اند، حكايت از وجود ريشه‌هاي عميق دانش و دانشمندي، فراتر از مرزهاي يونان كهن دارد. بدين‌ترتيب «فيلوسوفوس» ميتوانست و ميتواند قلمرويي فراتر از حدود جغرافيايي يونان قديم پيدا كند و ممكن است سئوال شود كه آيا ديگر اقوام نيز مانند يونانيان در تفكر نظري عقلاني نسبت به وجود و ـ وجودشناسي و كيهان‌شناسي ـ كائنات بهره‌يي داشته‌اند؟ پاسخ به اين پرسش هرچه كه باشد اولاً، مسبوق به گذار از همان مشهورات سابق‌الذكر است و ثانياً، معطوف به گشايش آفاق جديد عامي است در پژوهشهاي تاريخي با تمركز بر استحصال صور تفكر عقلاني در ميراث آييني، اخلاقي، فرهنگي و هنري اقوام كهن. آفت اين كوشش نو، محال دانستن آن و درنتيجه بسته شدن امكان جستجو و پژوهشهاي بديع در قلمرو تاريخ فلسفه است. پرونده مقاله
      • دسترسی آزاد مقاله

        7 - سخن سردبير
        دکتر حسین کلباسی اشتری
        عنوان همايش اول خرداد ماه سال جاري، «فلسفه و صلح جهاني» است. با ملاحظه اين عنوان، نخستين پرسشي كه به ذهن مي‌آيد آن است كه فلسفه و فيلسوفان چه نقشي ميتوانند در صلح بين‌الملل داشته باشند و اساساً امروزه ميتوان در اين مقوله از فلسفه مَدد گرفت يا خير؟ اما مقدم بر اين پرسش، چکیده کامل
        عنوان همايش اول خرداد ماه سال جاري، «فلسفه و صلح جهاني» است. با ملاحظه اين عنوان، نخستين پرسشي كه به ذهن مي‌آيد آن است كه فلسفه و فيلسوفان چه نقشي ميتوانند در صلح بين‌الملل داشته باشند و اساساً امروزه ميتوان در اين مقوله از فلسفه مَدد گرفت يا خير؟ اما مقدم بر اين پرسش، ميتوان پرسيد كه چرا آدمي همواره و در همه جا دغدغه صلح داشته و دارد؟ ضرورت صلح ميان ملتها از چه زماني شكل گرفته و چرا تدابير متفكران و سياستمداران و نظريه‌پردازان در اين زمينه نتيجه نداده است؟ چرا انبوهي از سازمانها و نهادها و انجمنهاي كوچك و بزرگ در سراسر جهان كه براي برقراري صلح ميان ملتها و نگاهباني از آن پديد آمده‌اند، در كار خود توفيقي نداشته‌اند و اگر هم داشته‌اند، موقتي و ناپايدار و شكننده بوده است؟ صلح با امنيت چه نسبتي دارد و چرا در سطح جهاني، شوراي امنيت سازمان ملل متحد را «شوراي صلح» نناميده‌اند؟ مگر امنيت منهاي صلح ميتواند محقق شود؟ حدود هفتاد سال پيش، زماني‌كه آتش جنگ جهاني دوم خاموش شد و ساكنان ربعِ مسكونِ زمين، شاهد ميليونها تن كشته و زخمي و خسارت و انبوه خاكستر برجاي مانده از آن جنگ فراگير شدند، از خود پرسيدند آيا ميتوان در آينده به صلح ميان ملتها ـ و در واقع دولتها ـ اميدوار بود؟ (زيرا ملتها نوعاً به جان هم در نمي‌افتند و اگر هم درافتند، هزينه منازعة دولتها را ميپردازند) و آيا جهان آخرين جنگ فراگير را به خود ميبيند؟ امروزه در هر گوشه‌يي از عالم كه جنگي در ميگيرد، همگان ـ بويژه آنان كه به طمع سيري‌ناپذير قدرتهاي نظامي و سياسي عالم وقوف دارند ـ نگران شعله‌ور شدنِ جنگي ديگر در سطح جهان ميشوند و از خود ميپرسند: از اينهمه نشست و برخاست دولتمردان و سياستمداران و اطلاعيه‌ها و بيانيه‌هاي رنگارنگ سازمانهاي بين‌المللي چه سودي عايد ملتها شده است و آيا نه چنين است كه واژگان مقدسي چون صلح و شرافت و انسانيت و امنيت، بازيچه دست قدرتهاي جهاني و پوششي براي مطامع آنها گرديده است؟ و آيا نه چنين است كه هيچيك از اقدامات باصطلاح صلح‌جويانه آنان ـ با فرض وجود اندكي انگيزه انساني ـ بلااثر بوده و شده و شاهد آن، ناتواني هفتاد سالة مجامع جهاني در مهار جنگ افروزي و فتنه‌انگيزي رژيم پليد اسراييل در سطح منطقه و عرصه جهاني است؟ حكايت صلح جهاني و نسخه‌هايي كه براي آن پيچيده شده است، سابقه‌يي بيش از هفتاد سال دارد. دويست و اندي سال پيش و در اواخر قرن هيجدهم، وقتي كانت رساله درباره صلح پايدار، يك طرح فلسفي را مينوشت، از يكسو شاهد پيروزي انقلابيون فرانسه و شكل‌گيري اميدهايي براي آينده جهان بود و از سوي ديگر، شاهد طمع فرانسه نسبت به سرزمينهاي پروس و بروز منازعات ميان قدرتهاي وقت. فيلسوف كدنيكسبرگ در انديشة طرحي عقلاني براي صلح جهاني و الزام دولتها به عمل بر طبق قانون عقل و حقوق انساني بود و مهمتر از همه متضمن نوعي خوش‌بيني به آينده در جهت تحقق آرمانهاي تجدد. پس از كانت نيز فيلسوفان و جامعه‌شناسان و متألهان ديني در باب صلح و امكان و ضرورت آن تأمل كرده و رساله‌هايي را نوشتند و امروزه نيز دهها و بلكه صدها نشست و گردهمايي در اينسو و آنسوي عالم درباره صلح برگزار ميشود، ولي همچنان آتش جنگ و ستيز ميان ملتها روشن است. علت چيست؟ و چگونه ميتوان بر علل و اسباب بروز منازعات بين‌الملل فائق آمد؟ شايد يكبار ديگر لازم است در معناي حقيقي صلح و مقومات آن تأمل و توقف كرد تا بلكه نوري بر تاريكي اذهان و افهام تابيده شود و از آنجا راهي به مقصد گشوده گردد. از قضا در سنت وحياني ما، يعني در قرآن كريم، واژه «صلح» و مشتقات آن نظير «صالح» و «مصلح» و «اصلاح» بكّرات بكار رفته و در مجموع حدود يكصد و پنجاه بار مشتقات اين واژه استعمال شده است. در مفردات راغب اصفهاني آمده است كه «صلح» در موارد متعددي بمعناي از ميان رفتن نفرت و عداوت از ميان مردم ميباشد و دعوت خداوند به اين معنا بارها تكرار شده است. تأكيد قرآن كريم به «عمل صالح» در معناي عام آن، تأكيد به دوري از زشتيها و پليديهاست و اهميت اين معنا چنان است كه پس از ايمان به خداوند، عمل صالح، محوريت مييابد. از دستورات اخلاقي مؤكّد در اسلام، «اصلاح ذات البين» است؛ يعني تلاش براي رفع كدورتها و نزديكي قلوب به يكديگر و ايجاد آرامش و امنيت ميان انباء بشر. اين رهيافت قرآني و ديني ميتواند براي كساني كه در جستجوي راه استقرار صلح جهاني هستند، روشني لازم را فراهم كند. واقعيت اين است كه رنج اصلي بشر، همانا دور افتادن از فطرت عقل و غفلت از ناموس و قانون تكوين است. وقتي در فلسفه سخن از آن است كه مبدأ اعلاي عالم ـ يعني ذات واجب ـ هم علت ايجاد است و هم علت بقا؛ يعني همانگونه كه خداوند دست به ايجاد عالم و آدم زده است، همو سازوكار گردش هستي و بقا و استمرار آن را نيز تضمين خواهد كرد، قانون عالم و ناموس كيهان در كلام وحي و شريعت الهي تجلي يافته و از اينرو نظام تشريع منطبق بر نظام تكوين و صورت لفظي و عملي آن است. راه كشف اين معنا نيز پيش‌بيني شده است: انبيا و اوصياي الهي (ع) بمثابه حجتهاي ظاهر و عقل و فطرت انساني بمثابه حجت باطن. كلي از شئونات نظام احسن آن است كه اين دو حجت، كاشف و مؤيد يكديگرند و حكم عقل و حكم شرع نافي و ناقض يكديگر نيستند. براي بشر تنها راه نجات، تمسك به قانون الهي است كه همان قانون وجود است و از قضا، بروز و ظهور آلام و شرور و ناكاميها، با غفلت از همين قانون و ادبار نسبت به حقيقت هستي، آغاز ميشود. صلح جهاني، بمعناي برقراري مهر و عطوفت ميان انسانها، تنها از معبر يادآوري و تذكر به قانون سرمدي الهي ميسر است، وگرنه بشر هزاران سال نتايج قواعد و قوانين ساختگي و ناپايدار خويش را ديده و چشيده است. دليل عدم كفايت برخي نظامهاي برآمده از عقل جزوي بشري نيز همين است كه خود را از ساحت عقل كل و نفس عالم محروم ساخته است: اين جهان يك فكرتست از عقل كل عقل چون شاهست و صورتها رُسُل حكما و فيلسوفان، كاشفان اصلي اين معانيند، زيرا آنان به حكم و اقتضاي عقل مي‌انديشند و سخن ميگويند و از نور و دلالت آن بهره ميجويند. ازاينرو فلسفه‌يي كه دعوت به عدول از قانون ازلي و ناموس ابدي ميكند، تنها نام فلسفه را بر خود دارد و از معنا و محتوا خالي است. امروزه، فيلسوفان بمدد التزام به حجت باطن و انكشاف حقايق منتشر در پهنه وجود، ميتوانند منطق راستين انساني زيستن را يادآور شوند و مخاطبان خويش را به موطن اصلي خود كه وجود بحت و بسيط عاري از كثرت و انانيّت است، ملتفت سازند پرونده مقاله
      • دسترسی آزاد مقاله

        8 - يادداشت سردبير
        حسین کلباسی اشتری
        در خلال کتابهای تاریخ ‌فلسفه، غالباً بخشی به دوران ترجمۀ متون فلسفی و علمی به زبانهای یونانی و سریانی اختصاص یافته است؛ در فاصلۀ قرنهای دوم و سوم هجری قمری در عالم اسلام و دوازدهم و سیزدهم میلادی در غرب لاتینی. امروزه آگاهی ما دربارۀ عناوین، مراکز، مترجمان و شرحها و تع چکیده کامل
        در خلال کتابهای تاریخ ‌فلسفه، غالباً بخشی به دوران ترجمۀ متون فلسفی و علمی به زبانهای یونانی و سریانی اختصاص یافته است؛ در فاصلۀ قرنهای دوم و سوم هجری قمری در عالم اسلام و دوازدهم و سیزدهم میلادی در غرب لاتینی. امروزه آگاهی ما دربارۀ عناوین، مراکز، مترجمان و شرحها و تعلیقه‌ها بر متون ترجمه شده در هر دو دوره، اندک نیست و ببرکت پژوهشهای اسنادی و کتابخانه‌یی متعدد، اکنون پژوهشها و فهرستهایی نسبتاً دقیق از همۀ موارد مذکور در اختیار ماست. از نمونه‌های اخیر این آثار، مجموعه‌یی است بویراستاری پیتر آدامسون و ریچارد تیلور، با مشخصات زیر: P. Adamson & R. Taylor, The Cambridge Campanion to Arabic Philosophy, New York: Cambridge University Press, 2012. کل کتاب و بویژه دو فصل آخر آن، اطلاعاتی نسبتاً دقیق از آنچه مربوط به ترجمۀ متون فلسفی در این دو مقطع تاریخی واقع شده است، در اختیار خواننده قرار میدهد. اما با وجود این، دو نکته در مواجهه با این تحقیقات قابل توجه است: نخست اینکه، پژوهشگران غربی ـ و عمدتاً مستشرقان ـ در توصیف و معرفی سنت فلسفی عالم اسلام، همچنان از عنوان «فلسفۀ عربی» بهره میجویند که پیش از این دربارۀ آن سخن گفتیم. این عنوان هم در صورت و هم در محتوا، خالی از اِشکال نیست. بکار بردن «فلسفۀ عربی» در قیاس با «فلسفۀ یونانی» یا «فلسفۀ اروپایی» بیوجه است، زیرا برای نمونه، وصف یونانی برای فلسفه، حاکی از سنخ خاصی از تفکر، روش یا دیدگاه بوده و هست که از دیگر تجارب فلسفی باستان متمایز میشود. همچنین روشن است که «فلسفۀ یونان» تنها بلحاظ زبان یونانی از دیگر مسلکها و نحله‌های فلسفی متمایز نمیشود، بلکه زبان یونانی بمثابه قالبی برای یک روح فرهنگی و معنوی خاص و کالبدی برای معرفی و ظهور آن بشمار رفته و میرود. دوم اینکه، در این پژوهشها، اشاره چندانی به متون پارسی و زبان کهن ایرانی ـ‌ حاوی آموزه‌ها و تعلیمات فلسفی ‌ـ نشده و عمدتاً بر متون یونانی و سریانی تأکید شده است. تردیدی نیست که متون کهن پارسی در جریان حوادث و سوانح گوناگون آسیب دیده یا بکلی از میان رفته‌اند، و از این جهت دست پژوهشگران در تحلیل و تبیین مضامین فلسفی آنها بسته‌ است، لیکن گزارشهای پراکنده و مدارک اندک موجود به زبانهای پهلوی و دَری که بر وجود نظامی از آموزه‌های جهان‌شناختی، کیهان‌شناختی و انسان‌شناختی دلالت دارند، هنوز آنچنان که شایسته است مورد بازخوانی قرار نگرفته‌اند. بیتردید آنچه در گفتار کسانی مانند شهاب‌الدین سهروردی، ابوعلی مسکویه، پولس فارسی و صاحبان تراجم، تحت عنوان حکمت نوریه، حکمت مشرقی، حکمای فُرس و حکمت خسروانی آمده است، نمیتواند صرفاً جنبۀ اساطیری و نمادین داشته باشد و جا دارد بطور وسیع و جامع، بدست زبان‌شناسان، باستان‌شناسان و اهل فلسفه، مورد خوانش جدید قرار گیرد. پرونده مقاله